رمان بهار زندگی
توجه : لینک دانلود به درخواست نویسنده حذف شد
مقدمه :
می بندم چشمانم را تا نبیند، اتش جانسوزی را که بر تن من انداخته.
می بندم چشمانم را تا نبیند، قلبی را که با دیدن چشمان شب رنگش چگونه دیوانه وار می تپد.
می بندم چشمانم را تا نخواند، ترانه نیازی را که با دیدن دستانش بلند تر می نوازد.
ای عشق شب رنگ من، من تو را فرا می خوانم. ایا تو نیز مرا فرا می خوانی؟ یا می رانی؟
با ترس و تنفر به مثلا مردم نگاه می کنم. کسی که با وعده و قرار های مختلف مرا خام کرده بود.
-اشغال از من چی می خوای؟ اگه از اول می دونستم تو همچین اشغالی هستی عمرا بهت اطمینان نمی کردم. ولی از حق نگذریم، بازیگر ماهری هستی.
چشمان سیاه تو خالی اش را به من می دوزد. دستش را بلند می کند و نوازش وارانه بر روی گونه ام حرکت می دهد. از تماس اون دستای الوده به خون جوانان یک مملکت بیزارم. از همصحبتی با او بیزارم. تقلا میکنم تا صورتم را از چنگش نجات دهم ولی فایده ای ندارد.
_من عاشقت بودم و هستم. ولی باید برای اتمام ماموریتم…
-خفه شو. اسم چیز پاکی مثل عشق رو بر سر زبانت نیار. تو کثیفی.
_می دونی که از اینجا نجات پیدا نمی کنی؟
-چرا عشق من، مرا نجات خواهد داد.
طرف چپ صورتم می سوزد. با قدم های بلند به طرف در انبار می رود و باز مامور شکجه های شبانه روزم را صدا می زند. برای بار اخر به طرف من می چرخد…
مطالب زیر را حتما بخوانید:
قوانین ارسال دیدگاه در سایت
چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه اشخاص مدیر، نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.
چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.
به عنوان نویسنده این رمان، ازتون درخواست میکنم تا پاکش کنید.
لینک های رمان حذف شد