رمان تا ابدیت
فنجان را که در دست گرفتم، داغی اش انگشتانم را به گز گز انداخت. سرم را با طمانینه به سمتش برگرداندم و نگاهش کردم.
مانند همیشه بود…
محکم، استوار، آرام و با چشمانی قیر مانند در انتهایی ترین نقطه ی اقیانوس محبت.
ضربان قلبم را کنار گوشم احساس می کردم. کوبشش از برکت گرمای او بود و حضورش. چشمانش خندید. لب هایش هم! انگشت اشاره اش را تا نزدیک صورتم پیش آورد و من گر گرفتم!
صدای 《 یک، دو، سه ، شوک!》، گفتنِ فردی غریبه در گوشم زنگ زد..!
کوه استوارم خمیده شد. تصویرش هر لحظه در مه غلیظی فرو رفت و مات و مات تر شد. با تمام جان و توانم به سمتش خیز برداشتم اما پاهایم به زمین میخ شده بود. صدای بوق در گوشم زنگ زد، فنجان از دستم رها شد…
دست هایم هم، یخ کرد…!
مطالب زیر را حتما بخوانید:
قوانین ارسال دیدگاه در سایت
چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه اشخاص مدیر، نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.
چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.
نظرات کاربران